Love Story

عاشقانه

Love Story

عاشقانه

روز هشتم......

در ابتدای خلقت هیچ چیز نبود

 

تنها نغمه ای بود که آواز خلقت را می نواخت

 

خداوند روز اول را خورشید را آفرید,


خورشید چشمان مرا می سوزاند,

 

در روز دوم دریا را آفرید

 

دریا پاهای من و تو را خیس می کند

 

و باد ها تن ما را قلقلک می دهند

 

خداوند در روز سوم چمن ها را آفرید

 

چمن ها هنگام کوتاه شدن فریاد می کشند

 

باید آنها را نوازش کرد

 

باید به درختی تکیه زد و وجود هستی را احساس کرد

 

خداوند در روز چهارم صدا ها را آفرید

 

بعضی از صداها مانند صدای تو دلنشین هستند

 

بعضی از صداها مانند صدای تو آرامش بخشند

 

خداوند در روز پنجم حیوانات را آفرید

 

حیواناتی به زیبایی شیر

 

و حیواناتی به نجیبی اسب

 

خداوند روز ششم انسان را آفرید

 

بعضی از آنان را مرد و بعضی را زن آفرید

 

بعضی را خوب و بعضی را بد آفرید

 

خداوند در روز هفتم ابر ها را آفرید

 

و تاریخ را در آنها گویا ساخت

 

و خداوند در روز هشتم عشق را آفرید

 

و در روز هشتم خداوند مرا تقدیر تو کرد

 

و در روز هشتم مرا به تو رساند

 

و در روز هشتم خداوند دست مرا در دست گذاشت

 

و در روز هشتم انسان عشق را شناخت

 

عشق یعنی تو

 

عشق یعنی زندگی در کنار تو

 

عشق یعنی علاقه ی من به تو

 

 

                                                                            

 

 

 

 

 

 

بوسه.......

دست در دست او و

پا به پا ی او و 

و در کنار او داشتم می رفتم.....

بعد از کمی قدم زدن به یک رستوران رفتیم.......

اون جا یک هدیه از جیبم در آوردم و گذاشتم بغلم.......

او هم یک بسته گذاشت بغلش.....

از پرسید این چی هست؟

گفتم خودت ببین....

با دستش خوست برش داره که

دستش را زدم عقب و گفتم بیا جلو و ببین...

او هم با کمی دلخوری صورتش را آورد جلو و خواشت که داخل جعبه را نگاه کند

که من یک دفعه بوسش کردم......

با سرعت بر گشت سر جاش......

با عصبانیت گفت این چه کار بود که کردی؟

گفتم مگه نمی خواستی داخله جعبه را ببنی....

گفت چرا ؟

گفتم خوب داخل جعبه همین بود.... تمام عشق من......

تمام هستی من......

کمی خجالت کشید و چیزی نگفت.....

بعد از چند دقیقه ازش پرسیدم داخل جعبه تو چی هست؟

گفت بیا خودت نگاه کن.....

من هم دستم را بردم جلو و او دستم را پس زد

و گفت فقط نگاه کن.....

و من صورتم را بردم جلو و داخل جعبه که چیزی نیست.....

گفت بیشتر نگاه کن.....

بعد من را بوس کرد و گفت دوستت دارم.........

من دیگه هیچ چیزی نتونستم بگم.......

شیعه یعنی تشنگی در شط آب...

شیعه باید آبها را گل کند
خط سوم را به خون کامل کند
خط سوم خط سرخ اولیاست
کربلا بارزترین منظور ماست
شیعه یعنی تشنه جام بلا
شیعگی یعنی قیام کربلا
شیعه یعنی بازتاب آسمان
بر سر نی جلوه ی رنگین کمان
از لب نی بشنوم صوت تو را
صوت « انی لا اری الموت» تو را
شیعه یعنی امتزاج ناز و نور
شیعه یعنی رأس خونین در تنور
شیعه یعنی هفت وادی اضطراب
شیعه یعنی تشنگی در شط آب

 

فقط و فقط یک ثانیه

ثانیه ها مثل برق از کنارم می گذرند و من تنها و بی کس در گوشه ای نشسته ام

قطرات اشک از گوشه ی چشمم بر روی گونه هام می ریزه

دیگه زمان برایم ارزشی ندارد

دیگه وجودم برایم مهم نیست

دیگه هیچ آرزویی ندارم و هیچ چیز از خدا نمی خوام

فقط می خواهم یک بار دیگه چشمان ماه تو را ببینم

فقط می خواهم یک بار دیگه ابخند شیرینت را روی ابهایت را ببینم

فقط  و فقط یک بار

دیگه نمی خوام

دیگه هیچ چیزی نمی خوام

فقط و فقط می خواهم با تو باشم

حتی اگر برای یک عمر نه یک سال نه یک ماه نه یک روز نه یک ساعت هم نه

حتی اگر شده یک ثانیه

یک ثانیه فقط برای با تو بودن برای همه ی عمر من کافی است

 

دستان تو

روزی در کنار من نشسته بودی.....

من دستانم را مشت کرده بودم و به تو نگاه می کردم.....

تو من را نگاه کردی و گفتی در درون موشتهایت چیست؟

من سوکت کردم و به تو لبخند مب زدم......

دوباره پرسیدی که درون مشتهایت چیست؟

من با لبخندی به تو گفتم که خودت مشت هایم را باز کن و ببین.......

تو به آرامی دست هایت را بر روی دستانم گذاشتی و آنها را باز کردی....

و به من نگاه کردی و گفتی که درون دست هایت چیزی نیست......

من دستانت را با دستانم گرفتم و گفتم حالا دستان پر مهر تو درون دستانم است......