روزی در کنار من نشسته بودی.....
من دستانم را مشت کرده بودم و به تو نگاه می کردم.....
تو من را نگاه کردی و گفتی در درون موشتهایت چیست؟
من سوکت کردم و به تو لبخند مب زدم......
دوباره پرسیدی که درون مشتهایت چیست؟
من با لبخندی به تو گفتم که خودت مشت هایم را باز کن و ببین.......
تو به آرامی دست هایت را بر روی دستانم گذاشتی و آنها را باز کردی....
و به من نگاه کردی و گفتی که درون دست هایت چیزی نیست......
من دستانت را با دستانم گرفتم و گفتم حالا دستان پر مهر تو درون دستانم است......
ممنون که سر زدین.باشه لینکت رو می ذارم.موفق باشی.